رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2010

آشنایی قیس و لیلی - جامی

تاریخ‌نویس عشقبازان شیرین‌رقم سخن ترازان از سرور عاشقان چو دم زد بر لوح بیان چنین رقم زد کز «عامریان» بلند قدری بر صدر شرف خجسته‌بدری مقبول عرب به کارسازی محبوب عجم به دلنوازی از مال و منال بودش اسباب افزون ز عمارت گل و آب چون خیمه درین بساط غبرا می‌بود مقیم کوه و صحرا عرض رمه‌اش برون ز فرسنگ بر آهوی دشت کرده جا تنگ اشتر گله‌هاش کوه کوهان چون کوه بلند، پر شکوهان خیلش گذران به هر کناره چون گلهٔ گور بی‌شماره داده کف او شکست حاتم بر بسته به جود، دست حاتم سادات عرب به چاپلوسی پیش در او به خاک‌بوسی شاهان عجم ز بختیاری با او به هوای دوستداری از جاه هزار زیب و فر داشت و آن از همه به، که ده پسر داشت هر یک ز نهال عمر شاخی وز شهر امل بلندکاخی لیکن ز همه، کهینه فرزند می‌داشت دلش به مهر خود بند بر دست بود بلی ده‌انگشت در قوت حمله، جمله یک مشت باشد ز همه به سور و ماتم انگشت کهین سزای خاتم آری، بود او ز برج امید فرخنده‌مهی تمام‌خورشید فرخندگی مه تمامش ب

وصف خزان و مرگ لیلی - جامی

لیلی چو ز باغ مرگ مجنون چون لاله نشست غرقه در خون، شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ زد ساغر عیش خویش بر سنگ افتاد در آن کشاکش درد از راحت خواب و لذت خورد تابنده مهش ز تاب خود رفت نورسته گلشن ز آب خود رفت بی‌وسمه گذاشت، ابروان را بی‌شانه، کمند گیسوان را تب، کرد به قصد جانش آهنگ نگذاشت به رخ ز صحت‌اش رنگ آمد به کمانی از خدنگی زد سرخ گلش به زردرنگی تبخاله نهاد بر لبش خال شد بر ساقش گشاده خلخال چون از نفس خزان، درختان گشتند به باد داده رختان از خلعت سبز عور ماندند وز برگ بهار دور ماندند گلزار ز هر گل و گیاهی شد رنگرزانه کارگاهی طاووس درخت پر بینداخت سلطان چمن سپر بینداخت بستان ز هوای سرد بفسرد تب‌لرزه ز رخ طراوتش برد شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک بر دوش درخت مار ضحاک از خون خوردن، انار خندان آلوده به خون نمود دندان به گشت چو عاشقی رخش زرد از درد نشسته بر رخش گرد بادام به عبرت ایستاده صد چشم به هر طرف نهاده باغی تهی از گل و شکوفه بغداد شده بدل به کوفه و آن غی

مرگ مجنون - جامی

طغراکش این فراق‌نامه این رشحه برون دهد ز خامه کز بر عرب یکی عرابی مقبول خرد به خردهٔابی سرزد ز دلش هوای مجنون طیاره ز حله راند بیرون بر عامریان گذشت از آغاز جست از همه کس نشان او باز گفتند که: یک دو روز بیش است، کز وی دل این قبیله ریش است نی دیده کسی ز وی نشانی نی نیز شنیده داستانی! برخاست عرابی و شتابان رو کرد ز حله در بیابان چون یک دو سه روز جستجو کرد نومید به راه خویش رو کرد ناگاه نمود زیر کوهی جمع آمده وحشیان گروهی شد تیز به سویشان روانه مجنون را دید در میانه با آهوکی سفید و روشن همچون لیلی به چشم و گردن بر بالش خاک و بستر خار جان داده ز درد فرقت یار همخوابه چو دیده ماجرایش او نیز بمرده در وفایش گردش دد و دام حلقه بسته شاخ طرب همه شکسته از سینهٔ آهو آه‌خیزان وز چشم گوزن اشک‌ریزان کردش چو نگاه در پس پشت بر ریگ نوشته دید ز انگشت کوخ! که ز داغ عشق مردم! بر بستر هجر جان سپردم! شد مهر زمانه سرد بر من کس مرحمتی نکرد بر من یک زنده، غذا چو من نخو

فریبنده جهان - ناصرخسرو

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب، مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب این جهان را بجز از بادی و خوابی مشمر گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن رهگذارت به حساب است نگه‌دار حسیب دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟ خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن پند را باز ندانی ز لباسات و فریب نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و و

هجران طناب - ناصرخسرو

ای شب تازان چو ز هجران طناب علت خوابی و تو را نیست خواب مکر تو صعب است که مردم ز تو هست در آرام تو خود در شتاب هرگز ناراست جز از بهر تو چرخ سر خویش به در خوشاب تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر دخترکان تو همه خوب و شاب زادن ایشان ز تو، ای گنده‌پیر، هست شگفتی چو ثواب از عقاب تا تو نیائی ننمایند هیچ دخترکان رویکها از حجاب روی زمین را تو نقابی ولیک ایشان را نیست نقابت نقاب چند گریزی ز حواصل در این قبهٔ بی‌روزن و باب، ای غراب؟ در تو همی پیری ناید پدید زانکه ز مردم تو ربائی شباب آب نه‌ای، چونکه بشوید همی شرم‌گن از روی تو به شرم و آب؟ چند به سوزن بشکستی تبر! چند به گنجشک گرفتی عقاب! چند چو رعد از تو بنالید دعد تاش بخوردی به فراق رباب؟ چند که از بیم تو بگریختند از رمهٔ گرسنه میشان ذئاب؟ شاه حبش چون تو بود گر کند شمشیر از صبح و سنان از شهاب چند گذشته‌ستی بر جاهلان بر کفشان قحف و میان شان قحاب حرمت تو سخت بزرگ است ازانک در تو دعا را بگشایند باب ای که ندانی تو همی قدر شب

روز و شب - ناصرخسرو

بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او موی من مانند روز و روی تو مانند شب ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟ چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟ چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟ ای طلبگار طرب‌ها، مر طرب را غمروار چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟ در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟ ور نه‌ای مجنون چرا می‌پای کوبی در سرب؟ شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟ کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟ گرچه زندان را به دستان‌ها کنی بستان لقب علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب من به

ای شاه خوبان - خاقانی

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟ ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟ غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟ بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟ طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟ دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟ هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟ گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟ خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

زندگینامه شخصیت محبوبم "ارد بزرگ"

یکی از شخصیت های محبوب من ارد بزرگ است جملاتش همیشه تو ذهنمه . براتون زندگینامه ارد بزرگ رو از یه سایت برداشتم مطمئنم پس از خواندن افکار و نوشته های ارد بزرگ (اگر تا الان دوستدارش نشده باشین!) مجذوب ایشون می شین . راستی از اینکه متن زندگینامه خیلی طولانیه معذرت می خوام هر چند خود من آرزو می کردم زندگینامه ارد بزرگ دهها برابر این باشه تا بیشتر از این اطلاعات داشتم . بگذریم اینم زندگینامه : خلاصه زندگی نامه : - ارد بزرگ اندیشمند و متفکر ایرانی ست که در حال حاضر در شهر مشهد زندگی می کند . - در سراسر نوشته های ارد بزرگ حس میهن پرستی و توجه ویژه به انسانیت و اخلاق دیده می شود. Great Orod World Foundation - " بنیاد جهانی ارد بزرگ " در دوم آوريل 2010 بنيان نهاده شد اين بنياد داراي 7 نفر در هيئت رييسه خود مي باشد که همه آنها از زبده ترين کارشناسان انديشه ها و نظريات ارد بزرگ هستند رييس هيئت رييسه خانم ياسمين آتشي است . ياسمين آتشي در پنجاهمين سال زندگي خود مسئوليتي جهاني را بر عهده گرفته است او از داستان نويسان مشهور ايران و کارشناس ارشد تاريخ مي باشد . دبير بنياد شکوه